تا نگردي تو مجتهد در دين

شاعر : اوحدي مراغه اي

ننويسي جواب کس به يقينتا نگردي تو مجتهد در دين
فقنا زين مقوله‌ي بي‌باکنفس مفتي ز خبث بايد پاک
بد و نيک ار چه هيچ خود بنماندزين قضا جز قضاي بد بنماند
چنگ در حجت و بهانه زدهگر بزي چند ريش شانه زده
دره‌اي در برابر آونگاندست پيچيده در ميان، لنگان
تا که آيد ز بامداد پگاه؟هم چو کرد کريوه چشم به راه
مرگ حلق که را خناق دهد؟که زن خويش را طلاق دهد؟
گشته ايشان ستاره، او شده بدرمهتري را نشانده اندر صدر
وانکه پنج آورد، دهش باشدهر که رشوت برد، رهش باشد
ندهي، کير خر به خانه بريزر دهي، گوي از ميانه بري
دل پر از درد و اندرون پر داغقاضيي مرد وماند ازو صد باغ
با چنان داغ دوزخست بهشتباغها چون برفت و داغ بهشت
در سلف پيشواي دين بودندسروراني، که پيش ازين بودند
ده سلمان و باغ بوذر کو؟گر بدينگونه زيستند که او
بيغرض کار خلق بايد ساختنرد اين درد پاک بايد باخت
داغ انصاف بر جبين دارددل آنکس که درد دين دارد
به فريب عمل رضا ندهيکوش تا تکيه بر قضا ندهي
پر بود کان قضا بلا گرددزانکه چون خواجه مبتلا گردد
پيشت اثبات مال خويش کنندچون دو کس رفع حال خويش کنند
جز به يک چشمشان نگاه مکنبه يکي ميل بي‌گواه مکن
نايبان نيز را بکن چارهچون نخواهي تو رشوه و پاره
آب ما مي‌برد پياده‌ي توکه به نيروي عدل ساده‌ي تو
عادلي را اگر قبول کندعدلت از راستي عدول کند
از وکيلان بد تباه شودکارت از رونق ار چو ماه شود
تا قضاي سپهر گردد فاشچه قدر باشد اين قضاي تو؟ باش
چه بري جز وبال و وزر به گور؟پاي بر دست شرع و سر پر شور
چو نظر در جحيم و ويل کندجيفه باشد که خواجه ميل کند
چشمها تيره، کوچها تاريکشرع را شارعيست بس باريک
گر به جايي رسد تو هم برسانحکم قاضي به اعتماد کسان